دو حالت
عارفان وارسته
يكى از عرفان و صالحان سرزمين لبنان (كوهى در شام نزديك جبل عامل ) كه در
ميان عرب به مقامات عالى و داراى كرامات و كارهاى فوق العاده شهرت داشت به مسجد
جامع دمشق آمد، كنار حوض كلاسه رفت تا وضو بگيرد، ناگاه پايش لغزيد و به داخل
آب افتاد و با رنج بسيار از آب نجات يافت . مشغول نماز شد، پس از نماز يكى از
اصحاب نزدش آمد و گفت : ((مشكلى
دارم ، اگر اجازه هست بپرسم . ))
مرد صالح گفت : ((مشكلت
چيست ؟ ))
او گفت : به ياد دارم كه شيخ (عارف بزرگ ) بر روى درياى روم راه رفت و قدمش تر
نشد، ولى براى تو در حوض كوچك حالتى پيش آمد؟ نزديك بود به هلاكت برسى ؟
))
مرد صالح پس از فكر و تامل بسيار به او گفت : آيا نشنيده اى كه خواجه عالم ،
سرور جهان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب ولا نبى مرسل
:
مرا با خدا وقتى هست كه در آن وقت (آن چنان يگانگى وجود دارد كه ) فرشته ويژه و
پيامبر مرسل در آن نگنجند.
ولى نگفت ((على الدوام
)) (هميشه ) بلكه فرمود:
((وقتى از اوقات
)) . آن حضرت در يك وقت چنين فرمود كه
جبرئيل و ميكائيل به حالت او راه ندارند
( ولى در وقت ديگر با همسران خود حفصه و زينب ، دمساز شده ، خوش
مى گفت : و مى شنيد.
مشاهدة الابرار بين التجلى و الاستتار:
مشاهده و ديدار نيكان ، بين آشكارى و پوشيدگى است .
آرى ، انسانهاى ملكوتى گاه تجلى مى كنند و دل عارف را مى ربايند و گاه رخ مى
پوشند و عارف را گرفتار فراق مى سازند.
ديدار مى نمايى و پرهيز مى كنى |
بازار خويش و آتش ما تيز مى كنى
|
چنانكه گويند: شخصى از حضرت يعقوب عليه السلام پرسيد:
((چطور شد كه تو در كنعان بوى خوش پيراهن يوسف را
پيش از رسيدن به كنعان ، از مصر شنيدى ، ولى خود يوسف را در چاه بيابان كنعان
نديدى ؟ ))
يعقوب در پاسخ گفت : ((حال
ما مانند برق جهنده آسمان است كه گاهى پيدا و گاهى ناپيدا است . پاى طاير جان
ما بر فراز گنبد برين جاى گيرد و همه چيز را بنگريم و گاهى پشت پاى خود را نمى
بينيم . اگر عارف هميشه در حال كشف و شهود بماند، هر دو جهان را ترك مى كند و
بر فراز بيرون از هر دو جهان دست مى يابد.
يكى پرسيد: از آن گم كرده فرزند |
كه اى روشن گهر پير خردمند |
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى |
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟ |
بگفت : احوال ما برق جهان است |
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟ |
گهى بر طارم اعلى نشينيم |
گهى بر پشت پاى خود نبينيم |
اگر درويش در حالى بماندى |
سر و دست از دو عالم بر فشاندى |
منبع: گلستان سعدي |