گزيده اي از رباعيات حكيم عمر خيام

(قسمت دوم)

افسوس كه نامه جواني طي شد وان تازه بهار زندگاني طي شد
آن مرغ طرب كه نام او بود شباب افسوس ندانم كه كي آمد، كي شد
   
گر يك نفست ز زندگاني گذرد مگذار كه جز به شادماني گذرد
زنهار كه سرمايه اين ملك جهان عمر است بدان سان گذراني گذرد
   
گر من ز مي مغانه مستم، هستم ور عاشق و رند و بت پرستم، هستم
هر كس به خيال خود گماني دارد من خود دانم هر آنچه هستم، هستم
   
از آمدن و رفتن ما سودي كو؟ و ز تار وجود بود ما پودي كو؟
از آتش چشم پاكان وجود مي سوزد و خاك مي شود، دودي كو؟
   
چون نيست حقيقت و يقين اندر دست نتوان به گمان تمامي عمر نشست
آن به ننهيم جام مي را ز دست نوشيم و شويم خوش، نه هشيار نه مست
   
انديشه عمر بيش از شصت منه هر كجا كه قدم نهي بجز مست منه
زان پيش كه كاسه سرت كوزه كنند تو كوزه ز دوش و كاسه از دست منه
   
آنكه سطري ز عقل در دل بنگاشت يك لحظه ز عمر خويش ضايع نگذاشت
يا در طلب رضاي ايزد كوشيد يا راحت خود گزيد و ساغر برداشت
   
خورشيد سپهر بيزوالي عشق است مرغ چمن خجسته فالي عشق است
عشق آن نبود كه همچون بلبل نالي هر گه كه بميري و ننالي عشق است
   
گاه سحر است خيز اي ساده پسر پر باده لعل كن بلوري ساغر
كاين يك دم عاريت در اين كنج فنا بسيار جوئي‏‎ّ و نيابي ديگر