| 
 
نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی 
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی 
  
تو پيک خلوت رازی و ديده بر سر راهت 
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی 
  
بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را 
ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو دانی 
  
من اين حروف نوشتم چنان که غير ندانست 
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی 
  
خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است 
اسير خويش گرفتی بکش چنان که تو دانی 
  
اميد در کمر زرکشت چگونه ببندم 
دقيقهايست نگارا در آن ميان که تو دانی 
  
يکيست ترکی و تازی در اين معامله حافظ 
حديث 
عشق بيان کن بدان زبان که تو دانی 
   |