چمدان اش را جمع میکند،چمدان خالیست، اوه خدای من فقط این را با خود می بری، یک دفترچه و خودکار و یک عطر و شانه، اشکی نمیریزد، گرچه فردی دست به گلویش گذاشته و قصد خفه کردنش را دارد، لب های او که بلد نبود لحظه ای نخندیدن را، گویی یک روزه زندگی او را به دنیای ادم بزرگ ها پَرت کرده، قدم هایش را ارام برمیدارد و به صدای چرخ های چمدان ک روی زمین میچرخند، گوش میدهد و چشم دوخته به افقی ک معلوم نیست کجاست، ذهنش پر از سوال است؛ ینی مادرم بعد از من چقدر میشکند؟چند روز و چند ماه در انتظار برگشتنم می ماند؟ و زیر لب تکرار میکند مادرم، اخ مادرم.. من از همین حالا دل تنگِ، شیرینی هایت با مغز گردو هستم، دل تنگ اواز خوانت که همیشه در اخرش،بغض میکردی و چانه ات میلرزید، دل تنگ ان وقت هایی ک تنبیهم میکردی که، دو ساعت تمام را باید یک پا،و دو دستانم بالا بماند و فقط چند دقیقه دیگر دلت به رحم امده و میگفتی؛ نه من نمیتوانم شانا کوچولو ام را ناراحت ببینم..معلوم نیست پدر بعد از اینکه بفهمد، دخترکِ کوچکش را که در قمار باخته بود، رفته، مادر را چقدر میزند. مادرم، مرا ببخش که نتوانستم، خودم را فدای تو کنم فدای هوس بازی های پدر، فدای طلب کار های حیوان.